خاطره تلخ
هفت ساله بودم که به یکى از مساجد کاشان رفتم، در صف اوّل نمازجماعت ایستاده بودم که پیرمردى مرا به عقب هل داد و گفت: بچه صف اوّل نمىایستد! و این در حالى بود که با بىاحترامى هم جایى را غصب کرد و هم ذهن کودکى را نسبت به نماز و مسجد منکدر کرد.
پس از گذشت سالها هنوز آن خاطره تلخ در ذهنم مانده است.
مابقی در ادامه مطلب ....
دعاى پدر
خداوند به پدرم فرزندى عطا نکرده بود و سنّ او از چهل سال مىگذشت که همسر دوّمى انتخاب کرد، بازهم بچهدار نشد. یکى از همسایهها که وضعیّت ما را مىدانست روزى یک گونى بچه گربه را که تازه در خانه آنان متولد شده بودند، به منزل ما آورد و در حالى که آنها را وسط حیاط پرت مىکرد به پدرم گفت: حال که اجاقت کور است و بچه ندارى این بچه گربهها را بزرگ کن!
پدرم مىگفت: بسیار ناراحت شدم و دلم شکست. بچه گربهها را که جمع کردم و شمردم 11 تا بودند.
امّا پدرم مأیوس نبود تا اینکه خداوند سفر حجّ را قسمت او کرد. ایشان در طواف و نماز به سایرین کمک مىکرد و از آنان مىخواست در کنار کعبه براى فرزنددار شدنش دعا کنند. مرحوم پدرم مىگفت: من همانجا از خداوند خواستم نسل من مبلّغ دین باشد. به هر حال از سفر حج که برگشت، خداوند دوازده فرزند به او داد؛ یک فرزند از همسر اوّل و یازده فرزند از مادرم که همسر دوّم او بود.
با لطف الهى در سن چهارده سالگى به حوزه علمیه رفتم، یک سال در کاشان، هفده سال در قم، یک سال در نجف و یک سال نیز در حوزه مشهد بودم و پس از پیروزى انقلاب در مقیم تهران شدم.
توفیقاتم را از خداوند مىدانم که پس از اشک پدرم در کنار کعبه و دعاى مردم نصیب من فرموده است، همان گونه که نشر سخنانم از صدا وسیما را مرهون رهبرى امام خمینىقدس سره و خون شهدا و تلاش و پیگیرى علامه بزرگوار شهید مطهرى مىدانم و تمام نواقص و ضعفها را از خود دانسته و از خداوند طلب مغفرت و از مردم عزیز عذرخواهى مىکنم.
معلّم بد اخلاق
یادم نمىرود در کودکى وقتى معلّم سرکلاس مىآمد، مشقها را چنان خط مىزد که گاهى کاغذ پاره مىشد و ما همین طور مات و مبهوت نگاه مىکردیم که آقا! ما تا نصف شب مشق نوشته ایم و شما اصلاً نگاه نکردى که ما چه نوشته ایم؟ آن قدر معلّم ما بداخلاق بود که اگر یک روز لبخند میزد تعجّب مىکردیم.
اثر کار معلّم
یادم نمىرود روزهایى که مدرسه مىرفتم، وقتى مدرسه تعطیل مىشد بچهها با سیخى، میخى یا چوبى دیوارهاى مردم را خط مىکشیدند.
فکر کردم که این اثر کار معلّم است. وقتى معلّم مشق شاگرد را خط مىکشد، آنهم طورى که گاهى ورقه پاره مىشود، بچه هم خارج مدرسه به دیوار مردم خط مىکشد.
کتک مبارک
مرحوم پدرم بسیار اصرار داشت که من محصل حوزه علمیه و روحانى شوم ولى من مخالفت مىکردم، لذا براى ادامه تحصیل به دبیرستان رفتم.
روزى به مدیر مدرسه گزارش دادم که چند نفر از همکلاسىهایم در مسیر راه مدرسه، دیگران را اذیّت مىکنند، مدیر هم آنها را تنبیه کرد.
آنها متوجّه شدند و در تلافى با هم همفکر شدند و در مسیر برگشت کتک مفصّلى به من زدند که سر و صورتم سیاه شد و بىحال روى زمین افتادم و به سختى خود را به منزل رساندم. پدرم گفت: محسن چى شده؟ گفتم: هیچى، مىخواهم بروم حوزه و طلبه شوم!
امروز بسیار خوشحال هستم که در این مسیر قدم گذارده ام و خدا را شاکرم که چگونه حادثه اى مسیر زندگیم را عوض کرد.
جریمه خود
بعضى از روزها به حضور در نماز جماعت اوّل وقت موفّق نمىشدم، تصمیم گرفتم هرروز که از نماز اوّل وقت غافل شدم، مبلغى را به عنوان جریمه بپردازم. پس از مدّتى که حضورم مرتّب شده بود به خود گفتم: تو براى جریمه ناراحتى یا براى از دست رفتن پاداش نماز جماعت؟!
ضمانت اموال دیگران
بچه که بودم با دوستانم مىرفتیم به روستاهاى اطراف کاشان و بدون اطلاع صاحبان باغها، میوههاى آنان را مىخوردیم و فرار مىکردیم، فکر مىکردم چون به سن تکلیف نرسیدهام، مسئولیّتى ندارم. سالها گذشت تا اینکه در حوزه آموختم که تعرّض به مال مردم ضمانت دارد، گرچه در زمان کودکى باشد.
مقدارى پول برداشته و به همان روستا نزد صاحبان باغها رفتم و داستان را برایشان تعریف کرده و حلالیّت طلبیدم.
بعضى پول گرفتند و بعضى علاوه بر حلال کردن، ما را به خانه خود مهمان کردند!
درخت بدون میوه
کنار خانه ما باغى بود، به پدرم گفتم: این همه درخت، یکى میوه نمىدهد!
گفت: این همه آدم در این خانه زندگى مىکنند، یکى نماز شب نمىخواند!
نصیحت پدرم
در چهارده سالگى که براى ادامه تحصیل عازم قم شدم، پدرم آمد پاى ماشین و به من گفت: محسن! «اُستُر ذَهبَک و ذِهابک و مَذهبک» پول و رفت و آمد و مذهبت را مخفى نگهدار. گفتم: مذهب را براى چه؟ امروز که زمان تقیّه نیست!
پدرم گفت: منظورم این است که هیچ وقت براى نماز مقیّد به یک مسجد نشو، چون که اگر روزگارى به دلیلى خواستى آن مسجد را ترک کنى مىگویند: خطها دوتا شده، یا آقا مسئلهاى پیدا کرده و یا این طلبه...
فرزندم! مثل امّت باش و به همه مساجد برو و مقیّد به جا و مکان و لباس و شخص خاصّى مباش.
آرى گوش سپارى به همین نصیحت باعث شد که بحمداللّه وارد هیچ خط سیاسى نشوم.
به شما حجره مىدهیم
سالهاى اوّل طلبگىام در قم، خواستم در مدرسه علمیه آیةاللَّه گلپایگانىقدس سره حجره بگیرم ودرس بخوانم. گفتند: به کسانى که لباس روحانیّت نپوشیدهاند حجره نمىدهند. خودم خدمت ایشان رسیدم، فرمودند: شما که لباس ندارید معلوم است کم درس خواندهاید. به ایشان عرض کردم گرچه به من حجره نمىدهید، ولى اجازه بدهید یک مثال بزنم! اجازه فرمودند: عرض کردم: مىگویند فردى در کاشان به حمام رفت، وقتى لباسهایش را بیرون آورد همه به او گفتند: اَه، اَه، چه آدم کثیفى! وقتى این برخورد را دید دوباره لباسهایش را پوشید تا از حمام بیرون برود، گفتند: کجا مىروى؟ گفت: مىروم حمّام تا بیایم حمّام! حال حکایت شماست که مىگوئید برو درس بخوان بعد بیا اینجا درس بخوان، برو روحانى شو بعد بیا اینجا روحانى شو. وقتى این مثال را زدم ایشان خیلى خندید و فرمود: به شما حجره مىدهیم، شما اینجا بمانید.
منبع : سایت استاد قرائتی