معمولاً در چادرهای تخریب وقتی بچهها جمع بودند، شور و ولوله برقرار بود و صدای خنده که حاکی از نشاط و حرف های بامزه بود، زیاد به گوش می رسید.
یه گزارش فارس، درحسینیه ی تخریب، روزی سه بار، می شد تمام بچه های گردان را دید. درتابستان 63، حسینیه از داربست و برزنت بود و تا آن زمان، از آجر و سیمان ساخته نشده بود. هنگام قرائت حمد و سوره ی نماز ظهر و عصر- که باید پیشنماز آهسته می خواند- با وجودی چند صد نفر سر پا ایستاده بودند، ولی سکوت کامل برقراربود. گویی هیچ کسی حضور نداشت. فقط صدای برخورد باد گرم با برزنت به گوش می رسید. هر چند ثانیه یک بار گوشه های آزاد برزنت دراثر باد، مانند شلاق به هم می خورد و صدای بلندی تولید می شد. البته صدای چند پنکه سقفی کم رمق که ازسقف آویزان بود و برای خود تلو تلو می خورد نیز شنیده می شد.
در این وقت، کمتر پیش می آمد کسی در چادر باقی مانده باشد و خودش را به نماز جماعت نرسانده باشد. جلوی حسینیه یک منبع آب خنک با چند لیوان پلاستیکی قرمز رنگ بود که قبل و بعد از نماز، دورش شلوغ می شد.
اواخر تابستان 63 بود و «ابراهیم برخورداری» و «علیرضا محمدی»، از دوستان محله مان، چند بار برای دیدن من و داوود قاسمی تا اردوگاه تخریب پیاده آمده بودند. من و داوود هم دوست داشتیم یک شب میهمان آن ها باشیم. غروب یک روز، از علی محمودوند اجازه گرفتیم تا شب را در دوکوهه بمانیم. برخورداری و محمدی در واحد ادوات تیپ "ذوالفقار" بودند. نماز و شام پیش آن ها بودیم و در جمع با صفای بچه های واحدشان ساعات خوبی را گذراندیم. ساختمان تیپ ذوالفقار با بقیه ساختمان های دوکوهه کمی فرق داشت. در طبقه ی دوم، محل وسیعی شبیه بهارخواب بود که برای خواب، جایمان را آنجا انداختیم. آسمان دوکوهه پر از ستاره بود و خیلی زود خوابم برد. نیمه های شب، یکی از گردان ها رزم شبانه داشت و با صدای تیراندازی و انفجار ازخواب بیدارشدم. لحظات اول فکر کردم که در اردوگاه تخریب هستم، ولی بعد از اینکه یادم افتاد در دوکوهه میهمانم، خوشحال شدم و با خیال راحت مجدداً چشمانم را بستم.
بعد از نماز صبح، گردان ها از زیر ساختمان رد می شدند تا در زمین صبحگاه، مراسم صبحگاه شروع شود. صدای خش خش گام هایشان از روی شن ها میگذشتند و شعارهای حماسی ای که سرمی دادند، خواب را از سر می پراند و انسان را به وجد می آورد. زمین صبحگاه دوکوهه شرایط ویژه ای داشت. قبل از عملیات های بزرگ، آن قدر نیرو در پادگان بود که زمین صبحگاه مملو می شد از جوانان شادابی که آماده ی عملیات بودند. حتی آسفالت رنگ و رو رفته و ترک خورده ی زمین صبحگاه هم از آن همه طراوت و سر زندگی به وجد می آمد. بعد از تمام شدن مراسم، گردان های مختلف دور زمین صبحگاه می دویدند و عده ای هم داخل زمین یا در محوطه ی اطراف نرمش می کردند. هر گردان شعار و سرودی سر می داد و بلندگوی تبلیغات هم نوار حماسی کاملاً مناسبی را پخش می کرد. انسان با تمام وجود احساس نشاطی آمیخته به معنویت پیدا می کرد. نکته ی جالب این بود که در هر عملیات که آهنگران یا کویتی پور یا دیگران سرود و نوحه ی جدید می خواندند، در بلندگوی زمین صبحگاه دوکوهه یا مقر تخریب به قدری آن نوار پخش می شد که تقریباً حفظ می شدیم و الآن با گذشت حدود بیست سال از آن ایام، با شنیدن هر کدام ازاین سرودها به طور خودآگاه فضای زمان خاصی از جنگ برایم تداعی می شود. به خاطر میهمان بودن، من و داوود از شرکت در صبحگاه معاف بودیم، ولی تمام نیروهای تیپ ذوالفقار رفته بودند. مراسم شروع شد. در خنکی اول صبح که خواب در زیر پتوی گرم می چسبید، حیفم آمد این صحنه ی با شکوه را نبینم. از جا بلند شدم و از بالا مراسم را تماشا کردم. هزاران نفر در زمین صبحگاه و به جایگاه، که تقریباً رو به قبله بود، ایستاده بودند و هنگام قرائت قرآن مانند مجسمه، کوچک ترین حرکتی نمی کردند. موضوع جالب این بود که هرکس را از بالا در گوشه و کنار دوکوهه می دیدم، حتی در پشت ساختمان ها، ایستاده بود و هنگام خوانده شدن قرآن در جای خود خشکش زده بود. ماشینهایی که به چشم می خوردند، ایستاده و منتظر بودند. بعد از تمام شدن قرآن به حرکتشان ادامه دهند. برای دقایقی جنبنده ای در کل پادگان تکان نمی خورد. صحنه ای از قیامت در ذهنم تداعی شد که هنگام برپایی قیامت فقط صدای خدا به گوش می رسد و هیچ کس اراده ی حرکت ندارد و همه فقط گوش می کنند.
معمولاً در چادرهای تخریب وقتی بچه ها جمع بودند، شور و ولوله برقرار بود و صدای خنده که حاکی از نشاط و حرف های بامزه بود، زیاد به گوش می رسید. تقریباً شبی نبود که با خنده و شوخی نگذرد. تنها وسیله ی رفاهی ما در چادرهای بیابان دوکوهه، دو سه فانوس بود و نیزحداکثر یک رادیوی باتری دار که گاهی با آن اخبار گوش می کردیم.
البته در اواخر جنگ، یک موتور برق بزرگ دیزلی تهیه شد و کنار تدارکات گردان داخل اتاقک کوچکی گذاشته شد. شب ها با شروع تاریکی، موتور برق روشن می شد و در هر چادر، تک لامپی را روشن می کرد. سر ساعت ده شب، "حاج آقا حافظی" سه بار برق کل مقر را برای اعلام خاموشی قطع و وصل می کرد و بلافاصله موتور برق تا اذان صبح ساکت و خاموش می شد و با فانوس های آویزان از سقف، چادر را روشن می کردیم.
شب ها در تاریکی برای مسواک زدن با آب سرد و یا شستن ظرف ها حدود صد متر تا منبع آب پیاده می رفتیم. زمستان ها دهان پر ازخمیردندان را وقتی می خواستم با آب سرد بشویم، دندان هایم درد می گرفت. "کریم حبیبی" انگار که کشف مهمی کرده باشد، گفت "آب منبع را چند لحظه درکف دستت نگه دار تا گرم شود. بعد اگر آن را داخل دهانت بریزی، دندان هایت درد نمی گیرد."
برای تلفن کردن، اغلب پنج کیلومتر پیاده تا دوکوهه می رفتیم و از آنجا پشت تویوتا وانت به دزفول میرفتیم و از مخابرات به تهران زنگ می زدیم.